دوره جدید درسنامه برای خواننده‌ها و پادکسترها: استودیوی خانگ ی ضبط صدا

افراد زیادی هستن که دوست دارن یه پادکست داشته باشن. ولی بعضی مشکلات دارن. مثلا، میترسن مردم خوششون نیاد یا صداشون ضایع باشه یا میخوان تو دنیای مجازی صداشون پخش نشه. ولی، برای کسایی که اینجور مشکلات رو ندارن، یه مشکل دیگه هم هست: چطور صدا رو با کیفیت خوب و مناسب برای یک پادکست میشه ضبط کرد؟

امروز درسنامه، دوره جدیدی به اسم «استودیوی خانگی ضبط صدا» راه‌اندازی کرده که به این سوال یه جواب کامل میده. من قرار نیست تو این دوره شرکت بکنم، چون زیاد با ضبط صدا سر و کار ندارم. ولی اگه شما به ضبط صدا علاقه دارین، میتونین تو این دوره درسنامه شرکت بکنین.

زندان برای اشتراک‌گذاری

سوئد کشوری هست که جزء آزادترین‌ها شناخته میشه و پایرت بی هم از اونجا متولد شده. ولی در حین حال، اونجا عملکردهای ضد پایرت زیادی دیده میشه.

تو سال ۲۰۱۰، پلیس فردی رو تو خونش در حال اشتراک‌گذاری ۵۷ تا فیلم با uTorrent دستگیر کرده. قرار شده ۶۰۰۰ کرون (۹۲۰ دلار) جریمه بده که بعد به ۸۰۰۰ کرون (۱۲۰۰ دلار) افزایش پیدا کرده. ولی این هم پلیس رو راضی نکرده و حالا به دادگاه عالی گزارش داده که شاید بتونه اون رو به زندان بکشونه. اگز بتونن این مرد رو به زندان بندازن، در آینده می‌تونن بقیه کسایی رو که فیلم‌ها و فایل‌های کپی‌رایت‌دار دیگه‌ای رو به اشتراک میذارن، به همین سرنوشت دچار کنه.

بله، اشتراک‌گذاری فایل‌هایی که به خاطرشون زحمت کشیده شده و تجاری هستن، کار درستی نیست. ولی اونقدر جرم بزرگی نیست که کسی رو به خاطرش به زندان بندازن. جرم کسی که شیشه مغازه رو میشکونه و یه تلویزیون میدزده هیچوقت با جرم کسی که یک (یا چند تا) فیلم رو آپلود می‌کنه قابل مقایسه نیست و نمیشه اون فرد رو به زندان انداخت.

نگهبانان

کتاب نگهبانان، اثر جان کریستوفر، کتاب نه چندان مشهور ولی زیبایی هست. توی گودریدز، بیشتر اون رو به عنوان کتاب علمی تخیلی انتخاب کردن که فکر میکنم دلیلش نوشته شدن کتاب توسط جان کریستوفره. ولی از نظر من، بیشتر یک پاد‌آرمان‌شهر و از بعضی جهات شبیه کتاب «دنیای قشنگ نو» هست. خلاصه‌ای از این کتاب:

این رمان، انگلستان را در سال ۲۰۵۲ نشان می‌دهد که به دو جامعه متفاوت تبدیل شده است: اولی، جامعه‌ای مدرن به نام «شهر» و دومی جامعه‌ای اشرافی، به اسم «شهرستان». شهر، محلی پرجمعیت و با تکنولوژی‌های جدید است، در حالی که شهرستان، جاییست با خانه‌های بزرگ و اربابی  با محیطی متعلق به قرن نوزدهم. داستان، زندگی فردی شهری به نام راب را دنبال می‌کند که زندگی در هر دو طرف را تجربه، حقیقت‌ها را برای خود افشا و محل مناسب را انتخاب می‌کند.

با این که خیلی‌ها از این کتاب زیاد خوششون نیومده (یا حداقل نه اونقدر که مشهور بشه)، من اون رو به عنوان یکی از بهترین کتاب‌های جان کریستوفر میدونم. شاید این کتاب مثل «۱۹۸۴»، «دنیای قشنگ نو» یا «قلعه حیوانات» زیاد روی پاد‌آرمان‌شهر بودن تمرکز نکرده، ولی در پس‌زمینه، خیلی خوب به این هدف رسیده. پیشنهاد میکنم کسایی که به این کتاب دسترسی دارن، حتما بخوننش.

پی‌نوشت: حالا که حرف از کتاب شد، ویرایش دوم «دموکراسی یا دموقراضه» رو که دوستان پلاسی به صورت پی‌دی‌اف (به خاطر توقف چاپش)، منتشر کردن، به هیچ وجه از دست ندین :)

اینجا

هر از گاهی فکر میکنم، زندگی تو ایران چقدر میتونه بی‌روح باشه. جایی که همه چیز رو دولت میگه. جایی که به دخترا یاد دادن نخندن، به پسرا گفتن ازدواج زندگیت رو داغون میکنه، ولی تنها راه لذت بردن ازشه. جایی که دولت میگه نباید با کسی که دوستش داریم بریم بیرون. جایی که همیشه باید دنبال پول باشی، مثل خر درس بخونی، که شاید زندگیت کمی بهتر از بقیه باشه. جایی که همه چی پوله، جایی که خوشبخت کسیه که اون جا نباشه. تو این کشور، همه افسرده هستن. همه فکر میکنن بدبخت‌تر از بقین، و حقم دارن. اینجا، به همه یاد دادن ساکت باشن، اعتراض نکنن. این جا لذت بردن حرامه. کسی نمیتونه خوشبخت باشه، چون برای رفتن به بهشت باید اینجا رو جهنم به حساب آورد و بدبخت موند. اینجا آزادی نیست، خوشبختی نیست، لذت نیست، زندگی نیست، هیچ چیز نیست غیر از رفتن. شاد موندن خیلی سخته، خیلی. از بچه دو ساله تا پیرمرد هشتاد ساله، همه بدبختن اینجا. حرفا همه شعارن. کسی کاری نمیکنه. اینجا پولدار و فقیر فرقی نداره، همه بدبختن. همه.

زیبارویان چند اینچی

آن‌ها همه جا را گرفته بودند. به من چشمک می‌زدند و تهدیدم می‌کردند. تهدیدم می‌کردند که اگر کار اشتباهی انجام بدهم، روزها سوژه مردم خواهم بود. من همیشه زیر چشم آنان بودم، هیچ‌گاه چیزی شخصی نمی‌توانستم داشته باشم، زیرا آن‌ها، بر همه چیز آگاه بودند. آن‌ها زندگی مرا هدایت می‌کردند و بدون آن‌که من بفهمم، بر من امر می‌کردند. آه، چه سخت است زندگی زیر دست چند اینچی‌ها. قدشان از پاهای من کوتاه‌تر بودند، ولی همه چیز زیر سلطه آنان بود. حکومت از آن‌ها می‌ترسید، فقرا آرزوی برده بودنش را داشتند. به دنیا حکومت می‌کردند و در دل همه جای گرفته بودند. ولی هیچ‌کس نمیفهمید که دارد آزادی خود را، زندگی خود را به دست یک چند اینچی می‌گذارد. سخت است بدانی کسی زندگی‌ات را نابود می‌کند، و در عین حال دوستش داشته باشی. ما برده آنان شده‌ایم. ذره ذره به دست آن‌ها افتاده‌ایم و فکر می‌کنیم خود اربابشان هستیم. آنان حاکمانی زیرزمینی هستند که در همه جا حضور دارند. حاکمانی کوچک، ولی قدرتمند. بر همه چیز آگاهی دارند، و روز به روز قدرتمندتر می‌شوند. روزی فرا می‌رسد که قدرت خود را بر همه‌گان آشکار می‌کنند و ما، همه پشیمان از عشقمان خواهیم شد. پشیمان از دوست داشتن کسی که ما را به رایگان خریده و برده آزاده خود کرده بود. آری، ما هر جا می‌توانیم برویم. ما آزادیم که راه برویم و زندگی کنیم، ما آزادیم هرچه می‌خواهیم بخوریم و بنوشیم، ولی نمی‌توانیم چیزی را پنهان کنیم. همه چیز زیر چشمان آن‌هاست، چشمان چند پیکسلی آن زیبارویان چند اینچی. ما بدون آن‌که بفهمیم، خود را تسلیم آن‌ها میکنیم و عاشقشان می‌شویم. ما عاشق دشمنان آینده‌مان هستیم، و خواهیم بود. آن‌ها چنان قدرتی دارند که مردم را دشمن یا دوست یک‌دیگر کنند و یا جنگی چند ساله به راه بیندازند. آنان هنوز خاموشند، ولی همیشه خاموش نخواهند ماند.

بعد از خوندن این مطلب یک پزشک، شروع به نوشتن این پست کردم